فیلم سینمایی «پرواز در شب» را بارها با علاقه دیدهام. همیشه دلم میخواست که رسول فیلمهایش را با درون مایهی پرواز در شب ادامه میداد.
یک بار در جلسه ای در مورد «نسل سوخته» حرف می زدیم.* گفتم: «به نظر من نسل سوم، نسل سوخته نیست، و شما با چه معیاری این معنا را هنری کرده اید؟» جوابهایش قانع کننده نبود. (فکر میکنم فایل صوتیاش را داشته باشم، باید آرشیو نامرتب سی-دیها را بکاوم.) از تلخیها و سیاهنماییهایی که آثارش را با ادعای واقعیت گرایی، غیر واقعی می کرد هم گفتم. به او گفتم: « کاش رسولِ پرواز در شب می ماندی!» و جواب داد: «پرواز در شب هم آخرش دست من نبود و پایانش را سپاه تعیین کرد! من اگر صد تا فیلم هم بسازم، آخرش منفی خواهد بود.»
ورود کوتاهی به ساحت واقعیتهای اجتماعی پیدا کردیم. ناگهان رسول ملاقلی پور گفت:«آخ». همه نگران شدند. بلند شد و گفت: «همین الآن سکته کردم.» در پاسخ نگرانی ها اشاره کرد که کمی استراحت برایش خوب است. رفت و روی نیمکتی دراز کشید. بعد از چند دقیقه تماس گرفت آمدند دنبالش و با عجله خداحافظی کرد و رفت. دیگر او را از نزدیک ندیدم. تا اینکه دیشب از رادیو خودرو شنیدم که رسول هم رفت.
اینها را گفتم که بعد از رفتن رسول همهی اشتباهاتش را نپذیریم. نکند دوست داشتنی بودن شخصیتش موجب شود که نگاه غیر واقعیاش را به اجتماع، معتبر بدانیم. البته رسول پاک بود و اهل دوز و کلک و ریا نبود. در آثارش خودش بود. درست یا غلط با حس خود، کار می کرد.
رسول واقعاً دوست داشتنی بود. خون گرم و شیرین و اکتیو. ابزار سینما را می شناخت و هدفش را از سختترین مسیر تعقیب می کرد. راحت طلب نبود. رسول مرد سختی ها و مبارزه و ایستادن و دفاع کردن بود و از همین رو بود که در سینمای دفاع مقدس روزگار می گذراند.
رسول شیرین بود. خنده هایش به اطرافیان نشاط می داد و سخت گیری هایش کسی را نمی آزرد. در همان جلسه ای که ذکرش رفت و رسول مهمان بود، یکی از دوستان با تأخیر آمد و کیف و سوئیچ به دست با همه دست داد و نشست. رسول طوری که همه بشنوند رو به من گفت: «این آقا اینجا مسئولیت داره؟» گفتم: «نه، چطور مگر؟» با خنده ی شیرینش گفت: «آخر با سوویچ** دست میدهد!» و همه را به خنده انداخت.
پی نوشت: * جلسه در یکی از ارگان ها برپا و بحث چند جانبه بود، اما فقط مناظره ی خودم را نقل کرده ام. ** سوئیچ را سوویچ تلفظ کرد!
|